امـــــا
رنگ چشــمان مــــــادرمان را
از یـــــاد می بریـــــــم
تعجب نکن
اگر شعر تازه ای
برای تو نمی نویسم
هیچ مدادی
وقتی خیس می شود
نمی نویسد...
من و پاييز شانه به شانه ...
به پاييز گفتم
آرام، گام بردار ...
در زير برگها
بهاري، دارد، مي تپد ...
...
من و پاييز جلوتر رفتيم
نفس در سينه ي هردومان حبس بود
برگها را كنار زديم
تورا ديديم ...
هنوز بالهايت جان داشت
نفست بوي پرواز مي داد
و سكوت نبض تو در گوش برگها جاري بود
هنوز جاي پاي قلبت سبز بود ...
و
هنوز دستهايت
بوي دل مرا مي داد
اي كودكي بزرگوار من !!!
...
امروز كوچكتر از آنم
كه به قداست تو
بينديشم
يادت گرامي باد ...
اي كودكي بزرگوار من ...
اي كودكي بزرگوار من ...!
می روی و می دانم
هرگز کسی را نخواهی یافت که
چون من دوستت بدارد !
این گونه عمیق وزلال ...
کسی نخواهد بود که
روح خسته ات را درآغوش گیرد ...
نگرانی هایت رانوازش کند ...
برای دلواپسی هایت ،لالایی بخواند !
تا تو آرام گیری ...
دستانم از نگه داشتن تو ناتوانند !
آسمان برایم اشک می ریزد ...
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد ...
دیگر هیچ نخواهم گفت ...
....صبر ... صبر ... و صبر !
و روزه سکوت ...
نمی دانم این روزه را با چه افطار خواهم کرد ...
شاید .............
تراژدي چيست؟
سخت ترين و ناب ترينش ، فاجعه اي است كه آدمي
رنج برد اما هيچ كس را در آن نتواند محكوم بداند.
ساعت ها را بگذارید بخوابند، بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست..........!
« دکتر علی شریعتی»
و باز هم شب ها
بوی مرگ می دهند !
و من می لرزم..
و حتی دیگر
این خانه ی قدیمی
با قهوه های تلخش
مرا آرام نمی کنند ...
نمی دانستم
که روزهای بچگی
در آن خانه ی قدیمی
می پوسند
و تنها می شویم ...
کاش می دانستیم ...
این روزها هم می پوسند !
کاش به هم قول می دادیم ...
که
می مانیم !
و من این روزها ...
فقط چشمانم را می بندم ...
کاش می دانستی ...
کاش ...
قهوه ام را هورت می کشم !
قهوه ها هم دیگر ...
سرد شده اند !
دنیای کوچکی است ...مثل لباسهای بچگی مان !بزرگ می شویم
و دنیا تنگ می شود ...!