از وقتی به انار حساسیت نشون دادم ، دیگه خیلی کم پیش اومده که جرات کنم انار بخورم. امشب دیگه توجه نکردم و 6-7 قاشقی خوردم . یک ساعت نگذشته سر درد شدم . پا شدم سماورو زیاد کردم چایی بخورم . یه ربع بعد رفتم چایی بریزم دیدم ای داد ، قوری خشک شده . در کابینت رو باز کردم چای کیسه ایم تموم کرده بودیم . از اونجا که سر دردم فقط با خوردن چایی میرفت یه پیمانه چایی ریختم تو فنجون ، روش آب جوش و نعلبکیشم گذاشتم روش . بعدم فنجونمو آوردم پای کامپیوتر ، یکم که سرد شد چاییمم دم کشیده بود . به این میگن زندگی در شرایط سخت . به به چقد چسبید. میرم یکی دیگه بریزم :)))

من فهمیدم که تو هر مودی که میرم سریعا آدمایی که مناسب اون فازن رو به خودم جذب می کنم . یا چیزای دور از ذهنی که میخواستم و زود بهشون رسیدم جوری که خودمم باورم نمیشده. اون وقتایی که نمیرسیدمم تناقضای اساسی تو اصل اون خواستنه وجود داشته .بعضی وقتا فک می کنم چه نیروهای خارق العاده ای دارم که ازش بی خبرم . 

+: یه پسر 15 - 16 ساله ای هست سر چهار راه کلاهدوز که صبحا روزنامه میفروشه . یه وابستگی عمیقی به کاراکترش دارم .هر چقد صبحی که از خواب پا میشم ناراحت باشم یا خوشحال یا بی تفاوت فرقی نداره ، وارد ملک آباد که میشم به اون پسره فک می کنم . انگار که از خونه راه افتادم که اونو ببینم فقط . این چند ماه فقط یکی دو روز سر جاش نبوده و من فکرم مشغول میشد که چرا نیومده .  همیشه وقتی منو میبینه می خنده و دست تکون میدیم واسه هم. حتی اگه چراغ سبز باشه و من در حال حرکت . این آدم یه جای بزرگی رو تو ذهن من اشغال کرده و خیلی دوست دارم دلیلشو بفهمم . راستی اگه یه روز بیاد که دیگه اونجا نباشه چی ؟؟؟؟؟؟

خیلی برام عجیبه که با تو در مورد زندگیم حرف می زنم . نمی دونم چه طور میشه که با این که یک دختری و 10 سال از من کوچیکتری خیلی بیشتر از سنت درک می کنی . نمی دونم ، واقعا نمی دونم چرا با تو حرف می زنم و حس می کنم می فهمی.

+: آرش اینا رو بهم میگه . 10 سال از من بزرگتره ، یک بچه 4-5 ساله داره و بهترین دوست من تو دفتره. فک می کنم از اون دوستاس که یه نقطه ی روشن تو زندگی آدم باز می کنن . خیلی می فهمه و تجربه هاشو خیلی دوستانه در اختیار من میذاره . می تونه به همه سوالای من جواب بده و اونقد با حوصله س که وقت میذاره و این کارو می کنه . 

+: دارم " اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" ترجمه لیلی گلستان رو می خونم

كارولين : آدم وقتى يه بازى رو شروع ميكنه ممكنه ببازه ولى وقتى بازى نكنه هميشه بازندست....


Queen to Play-2009

+: یه هفته ی خووووووب داشتم . یه هفته ی خیلی خوووووووووووب . پرِ انرژی ، پرِ حسای خوب ، نتیجه گیریای خوب ، آدمای خوب ، همه چیزای خووووووب


وقتی رفت... دلت تنگ میشه؛ حقیقتش مچاله میشه. خوبی هاش شب ها دوره ات می کنند. یادش، چشم هاش...

وقتی دوباره برگشت... وقتی کنارت نشست، وقتی حرف زد... تازه یادت میاد که برای چی رفته بود. 

پسرم، کسی که رفت... برای ابد رفــــــــــت. 

پ ن: نشخوار برای معده و روح و روان مضر می باشد. غذای روح، غذای تازه، سالم و طبیعی است. غذای یک بار جویده شده، فاقد ویتامین لازم و کافی برای بدن می باشد.

+: از پیج برای پسرم جورج

فقط پیرمرد 80 ساله تو کارنامه ی عشاقم نداشت که به حول و قوه ی الهی این مهم نیز محقق شد :)))))))

+: اسممو به سه مدل مختلف خطاطی کرده ، روزی 2 بارم زنگ میزنه دفتر میگه میخواستم صداتو بشنوم . لول

+: من الان شیژوریم ؟؟؟؟؟ :))))


فهمیده‌ام که همهٔ بدبختی انسان‌ها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمی‌زنند. از اینرو من تصمیم گرفته‌ام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم.

طاعون - آلبر کامو

از خواب بیدار شدم از اتاق اومدم بیرون ، جواد بهم میگه موهاتو رنگ کردی؟؟؟ از تعجب شاخام داشت در میومد . بهش گفتم این از اون مواردی بود که گفتم اگه بپرسم خوب شده یا بد شماها یه چند دقیقه ای نگاه می کنین بعد میگین فرق کرده مگه ؟؟ :)))) اصلا فک نمی کردم متوجه بشین حتی . میگه نه خوب شده
شاد گشتیم

ﮔــﺬﺷـﺖ ﮐـﺮﺩﻥ مـن ﺩﻭ ﺣﺎﻟـﺖ ﺩﺍﺭﻩ

يا ﺍﻭﻧـﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳـﺘﺖ ﺩﺍﺭم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫـﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭم ...
يا ﺍﻭﻧـﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﭼﺸمم ﺍﻓﺘــﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧــﻮﺩﺕ ﻭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫــﺖ، ﺑﺎ ﻫـﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭم..!!

+: کپی کردم نمی دونم کی نوشته 

برای اینکه در زندگی راحت باشم انعطافم کم است . نمی توانم بلاهت ها و کارهای بی رویه دیگران را زود فراموش کنم٬ همچنین تعرض دیگران به خودم را . احساساتم به این آسانی ها آرام نمی شود. شاید اخلاق و رفتارم خوشایند نباشد . ... وقتی نظرم برمی گردد٬ تا آخر برمی گردد.


غرور و تعصب -جین آستین

بی حساب اسرارمو هی داد زدم, هـی داد زدم

بی دلیل احســــاسمو فریاد زدم, فریــــــــاد زدم

حیف ازین روزا که من به فاک زدم , به فاک . . . 

موهامو مشکی کردم. 

+: آی دنیا خوب گوش کن ، خووووبم خووووووووووووووووب

20 خط زر بزنی و بنویسی ، یه چیزی که خیلی واسش فک کردی بعد بپره . . . لعنت به تو بلاگفا

یعنی این پلیسه فرشته بود آیا ؟؟؟؟ یعنی پلیسا واقعا می تونن عقده ای که نباشن هیچ ، اینقدرم خوب باشن ؟؟؟ 

مث خـــــــــــــــــــــــــر شانس آوردیم . هوووووووووووووووووف

کلا فامیل گریز شدم  ، در سر حال ترین حالتم که هستم وقتی مهمون میاد در میرم . اصلا یه جوری فک می کنم اگر بشینم حالم به هم میخوره . غیر قابل تحمله واسم . حتی یه روز از 4 زدم بیرون تا 12 شب بیرون موندم که دایی امیرم اینا برن بعد بیام خونه.  امروز ظهر از سر کار اومدم خسته ، خواب آلود ، کمر درد ، گرسنه ، له... ماشینو پارک کردم . پیاده شدم دیدم دایی احمدم همونجا رسید جلو خونه مون . یعنی همه ی این خستگیا از تنم در رفت . نیشم تا بنا گوش باز شد ، وسط کوچه بغلم کرد کلی بوسش کردم . عشـــــــقه. یک ماه بود ندیده بودمش ، رفته بود تاجیکستان  . خیــــــلی دوسش دارم، شعور و شخصیت و همه چی با هم جمع شده توی این آدم

+: حاج آقای ظریف امروز اومده دفتر ، به من یه کلاه داده میگه اینو بذار سرت ازت عکس بگیرم . خیلی منو دوس داره :)))) آرین کلی خندیده . وقتی رفته میگه سر پیری و معرکه گیری . 80 سالش هست فک کنم . خیلی بامزه س . بهم میگه تو شبیه تارا آغداشلویی ولی ما که با بچه ها هیچ شباهتی پیدا نکردیم 


چهاراثرازفلورانس اسكاول شين
بخش:تكذيب هاوتأكيدها
آدمي هرگزنبايد سازش كند:منتها وقتي همه ي كارهايت را كردي،خاموش بايست!گاه اين دشوارترين زمان برآورده شدن خواسته است.چون وسوسه ي تسليم شدن و به عقب بازگشتن و سازش به جان انسان مي افتد.
((ليكن هر كه تا به آخر صبر كند نجات يابد))

مون پالاس ، بیگانه ، من او را دوست داشتم و عامه پسند و تنهایی پر هیاهو رو هم خوندم . 

3 تای آخری بهتر بودن . تنهایی پر هیاهو از همه بهتر .

+: خوشحالم که یاسین خدمتش تموم شد و میره سرکار. 

بي کس و کار،
تک و تنها،
وسط همين مزار
يعني همين اتاق تاريک نشسته ام
نه سيگاري
نه عيشي
نه عرقي...!
برايم چه مانده است؟
روي و مويي ميان سال و 
شکمي خيک،شکمي خالي.

هي بوکوفسکي... بي خيال!
داشتن همين اتاق تاريک و
تنهايي بزرگ هم
غنيمت است

کجای این تقویم قراره وایسیم جلوی هم . کجاش قراره نگامون گره بخوره تو هم . . .

تنها چیزی که از گذشتن این روزا میخوام همینه .

+: باورم نمیشه که نیمه آذره . تمام این 72 روز پاییز تکرار شهریور بود واسه من .

همه چیز در تو مفرط بود

در قلب تو ، یک کودک به اندازه ی هزاران کودک سر و صدا میکرد .

+: فراتر از بودن / کریستین بوبن تو رو دیده بوده آیا ؟

contact گوشیمو چند بار بالا پایین کردم. فک می کنم یه هفته ای میشه که جز راه خونه تا محل کار جایی نرفتم . از این همه آدم ، از این همه دوست رغبت نکردم به هیچ کدوم زنگ بزنم جز سارا . نه که دوسشون نداشته باشم ولی فک کردم الان در حالی نیستم که بتونم بلند بلند بخندم و ادای همیشه ی خودمو در بیارم. به سارا زنگ زذم که بریم قدم بزنیم ، سرما خورده بود . یک بار دیگه با دقت مخاطبای گوشیمو نگاه می کنم . رو هر شماره اونقدر مکث می کنم که حس می کنم دارم حل میشم توش. فایده نداشت . دوباره اومدم دراز کشیدم.

+: امروز سر راه برگشت رفتم کارواش . ازین اتوماتا . بین " اونایی که میچرخه رو بدنه" (که الان هیچ کلمه ی معادلش به ذهنم نمیرسه ) که بودم فک میکردم چقد خوبه اگه هی نزدیک و نزدیک تر بشن مث مثلث برمودا منو بکشن تو خودشون و تموم . توهم خوبی بود. دلم میخواست همونجا یمونم .

+:امروز روز هدیه دادن بی مناسبت بوده به روایتی. آرش همیشه این روزا رو تو دفتر بهمون میگه از رو گوشیش. امروز گوشیشو بهم نشون داد . روزو دیدم لبخند زدم. بعد رفت سر کیفش یه کتاب بهم هدیه داد . اولشم نوشته بود :


برای 92/9/10 که نمی دانم به تقویم کجا و چه قومی 
"روز هدیه ی بی مناسبت دادن" است.
برای این روزهای پاییزی . . .

برای یک دوست که دلم میخواست این کتاب را بخواند

کتاب "تنهایی پرهیاهو" 

نوشته بهومیل هرابال

میگه به درد این روزات میخوره . فواد که میاد دفتر کتابو رو میزم می بینه میگه وای این کتاب فوق العاده س.



گفتند یار و پشت تو هستیم تا ابد
مقصودشان معامله ی قوم لوط بود!
در انتظار مرگ به خورشید خیره شد
پروانه ای که داخل تارعنکبوت بود
از خودکشی بلبل این باغ واضح است
آواز سوت بود که آواز سوت بود
شب بود و تا سحر همه از تیغ رد شدند
تنها جواب واقعی ما سکوت بود...

سید مهدی موسوی

یه روزی میاد که نمــــی دونیم چی هـــستیم 
یار کی بودیم و عشق کی بودیم و کی هستیم . . .

به پیرهن قرمز بلندی که اون روزا با هم فکر کرده بودیم خوبه که بپوشم فک می کنم .
 دوست داشتنی ترین چیزی که تو وجودش دیدم این بود که خودش بود ، حتی الان که ترکَم کرده سعی نکرد توضیح بده و خودش رو یه آدم خوب نشون بده مثل من . کم ترین انرژی برای این که بقیه فک کنن خوبه یا بد هدر نمیده .  اون همیشه خودشه و این به طرز وحشتناک و اسف باری برای من دوست داشتنیش می کنه .

دلم میخواد برم جواهر ده ، با ماشین خودم . تنها . نه تنها نه ، با یکی که کم حرف بزنه

تا وقتی که صفحه آخر عقاید یک دلقک رو می خوندم منتظر بودم ماری برگرده ، یا افکار هانس فقط سوء تفاهم باشه یا ماری رو یه جایی ببینه ولی هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد . . . درست مثل واقعیت . فقط فکر این که ماری با هاینریش بلن رفته نه با هریبرت ، یه جور بدجنسانه ای شادم کرد ، مث وقتی که یکیو بعد مدت ها می بینی و با یه پوزخند ته دلت فک می کنی لیاقت نداشت .

بی ربط: دانیال به معنی واقعی احمق ترین آدمیه که تا حالا باهاش برخورد داشتم هر چند که تو ظاهرش اصلا نشون نمیده . وقتی فک می کنم یه زمانی از سر تنهایی انتخابش کرده بودم و فک میکردم بهش علاقه دارم دلم میخواد بالا بیارم . یه جوری حالم از افکار احمقانه اش بهم میخوره که نمی تونم حسمو نسبت بهش تخفیف بدم . چطوری همچین آدم فندق مغزی تونسته بود وارد زندگی من بشه ؟؟؟ 

سه تا کتاب خریدم که فک کنم فردا هر 3 تاشو تموم کنم .

+: عقاید یک دلقک وسطاشه الان . "بیگانه" و" چرا آدم های خوب کارهای بد می کنند" هنوز شروع نکردم
+: مون پالاس و دنیای سوفی رو هم تو دفتر نصفه گذاشتم .

+: اعتیاد خوبیه

worrying is stupid it's like walking around with an umbrella waiting for it to rain

امروز هیچکدوم از بچه ها نبودن . صبح که رفتم سر کار آرش نشسته بود زیر آلاچیق بیرون تنهایی صبحونه میخورد . روزنامه میخوند . سلام کردم نشستم . گفت برو چایی بریز بیا صبحونه بخور . گفتم نمیخوام . پرسید چه خبر ؟ گفتم هیچی . . . چند تا روزنامه رو الکی ورق زدم تا وقتی بریم تو . آقای علیرضا که اومد به جای اون آدم خنده رو یه چوب خشک و دید. بهم گفت امروز خیلی بداخلاقی یا خیلی خسته . گفتم آره شاید خیلی خسته .

آرش یکی دو بار بهم گفت چته امروز ؟ منم یه لبخند کمرنگ زدم که یعنی هیچی 

ساعتای یازده و نیم اینا بهم داشت میرفت تو حیاط بشینه . گفت میای گفتم آره. گفتم دیشب الکی اعصاب خونواده م رو بهم ریختم . گفت چرا؟ و اشکی بود که همینجوری میومد . مث تمام دیشب ، مث قبل خواب ، قبل شام ، سر شام . . . 
اگه امروز آرش رو تو محل کار نداشتم چی میشد . 2 ساعت با هم حرف زدیم . خیلی حرف زدن باهاش بهم کمک کرد . 
ازینکه چقد زود عشقا رنگ میبازن
از دختری که تو یه خونواده ی شدیدا مذهبی جنگیده و الان داره تهران درس می خونه .
از آدمی که مجبور بوده با 2 تا هم اتاقی که ازشون متنفره مدتها زندگی کنه
آدمایی که جدا شدن .
آدمایی که جدا نشدن و دارن با حسرتاشون زندگی می کنن
از شهروز که با خونواده ش جنگیده برای یه دختر و 2 سال بعد هم اون دختر ترکش کرده و هم حمایت خونواده ش رو ازدست داده و دست آخر یک گلوله شلیک کرده تو دهنش و خودکشی کرده .
خیلی .  . .  خیلی چیزا
بهم گفت که خیلی چیزای زندگی من حسرته واسه خیلیا و شاید برای خودم در چند سال آینده . باید ازش استفاده کنم .

قرار شده بنویسم نه تو وبلاگ تو یه دفتر . همه ی اون چیزایی رو که هر روز میخوام 

ادامه نوشته

تموم میشن این روزای لعنتــــی

ولی به چه قیمتی ؟؟؟