تا وقتی که صفحه آخر عقاید یک دلقک رو می خوندم منتظر بودم ماری برگرده ، یا افکار هانس فقط سوء تفاهم باشه یا ماری رو یه جایی ببینه ولی هیچکدوم از اینا اتفاق نیفتاد . . . درست مثل واقعیت . فقط فکر این که ماری با هاینریش بلن رفته نه با هریبرت ، یه جور بدجنسانه ای شادم کرد ، مث وقتی که یکیو بعد مدت ها می بینی و با یه پوزخند ته دلت فک می کنی لیاقت نداشت .

بی ربط: دانیال به معنی واقعی احمق ترین آدمیه که تا حالا باهاش برخورد داشتم هر چند که تو ظاهرش اصلا نشون نمیده . وقتی فک می کنم یه زمانی از سر تنهایی انتخابش کرده بودم و فک میکردم بهش علاقه دارم دلم میخواد بالا بیارم . یه جوری حالم از افکار احمقانه اش بهم میخوره که نمی تونم حسمو نسبت بهش تخفیف بدم . چطوری همچین آدم فندق مغزی تونسته بود وارد زندگی من بشه ؟؟؟