قبل ترها هر وقت دلم میگرفت دلم میخواست با یکی حرف بزنم حالا تنها چيزي كه درين موارد نميخوام همينه .
پا میشم با خودم :) میرم سر خاک بابا علي ... فكر ميكنم بهش ... به روزايي كه بود ... كه اگه الان بود عاشق موهام بود ... واسش گل میذارم . كاش ميشد بوسيدش .
از اونجا میرم بند گلستون . ميريم كنار آبشارش ميشينيم ميشينيم ميشينيم؟؟؟؟ بله ميشينيم با خرزو خان ...
احساس مرطوب شدن ميكنم. ميرم كنار بند واميستم نگاه مي كنم ... دلم ميخواد سوار قايق ركابي شم ... مسئولش ميگه بايد دو نفر باشين :(خب خرزو رو كه كسي نمي بينه :) اصلا سر حال نيستم فقط دلم ميخوااااد ... به آقائه ميگم اين شاگردتو با من بفرست بياد بليطشو ميدم خوب ... اومد سوار شه ، گفتم فقط حرف نزن به هيچ وجه لطفا... باشه؟ قبول ميكنه ... چقدر مهربون ...
احساس خوبي دارم ... سرمو تكيه ميدم ،چشامو مي بندم، هوا تووووپ ... احساس ميكنم همه چيزايي كه يه جا گير كرده بود داره از بين ميره ... هي دارم خوب تر ميشم ...
پياده ميشم برم طرف ماشين چشمم ميفته به جيگركي ... چقد دلم ميخواد با خودم جيگر بخورم ... هر سيخ جيگرشو 5 برابر جاهاي ديگه حساب ميكنه ميشينم بالاي يكي از تختا مشرف به بند . جيگر نبود سنگ بود فقط ... فك كنم خيلي وقت مونده بود .اصلا خورده نميشد ولي من اصرار داشتم بخورم حتي اگه شب مسموم شم :)
نصفشو كه ميخورم ديگه بي خيال ميشم ... صاحب اونجا يه آقاي مهربوني بود بهش گفتم مرسي ولي واقعا خورده نمي شد. :) كلي معذرت خواست گفت تازه باز كرديم اصلا تجربه نداريم ... چه صداقتيييي ... مرسييييييييييي
اينقدر با تنهايي خودم حال مي كردم كه وز وز آدمهاي مزاحم كوچكترين تاثيري تو خلوتم نذاشت ...
+:تنهايي از آن چيزهايي است كه هر چه طولاني تر مي شود
عميق تر هم ميشود
ما نباید دفن شویم