
کلی تو بارون با صدای ضبط بلند واسه خودم میرقصم و میچرخم و جیغ و داد می کنم . انرژی فووووووووووووول . یهو به سرم میزنه برم خونه ی سالمندان شاید اونام دوس داشته باشن تو این هوای بارونی با یکی حرف بزنن. به 3 تا خونه سالمندان زنگ میزنم هیچ کدوم ملاقات ندارن .
پسر من گم و گوره باز. بهش زنگ میزنم میگه خونه محمدرضام .میگم اَه دیگه حالم ازین محمدرضا بهم میخوره , بسه دیگه هرچی بازی کردین بیا بریم باهم طرقبه. میگه همین الان اومدم بخدا . حالم گرفته شد. دلم میخواد سر به تن این محمدرضا نباشه . پیاده شدم اینقد تو بارونا راه رفتم که خیس خیس شدم . بعدشم بخاری ماشینو رو 4 روشن کردم اومدم خونه .
+: یه وقتایی هست میبینی فقط خودتی و خودت
دوست داری, همدرد نداری
خانواده داری, حمایت نداری
عشق داری, تکیه گاه نداری
مثل همیشه همه چی داری و هیچی نداری . . .
+: اس ام اس بعدشم جواب نداد .آخه من هر چقدم خوش اخلاق باشم , چی دارم بگم بهش الان که زنگ زد ؟؟؟
ما نباید دفن شویم